ديگه همه لباساش هم ازش ميگيرن . ديگه راهي نمونده ؟!!
این وبلاگ فقط واس خاطر اون دسته از آدماییه که اهل وبلاگ خوندن نیستن. جون من خوندی یه تیکه ای، مجیزی، مجازی، حرفی، دردی، فحشی چیزی بده بفهمم آدمم این وبلاگ و می بینه!
پسرها هميشه مي توانند تقلب كنند..حتي اگر...
ديگه همه لباساش هم ازش ميگيرن . ديگه راهي نمونده ؟!!
من از شجریان متنفرم
به خدا متنفرم
چیه آخه این صدای عجیب شجریان
پدرم درومد از بس صداشو گوش کردم
پدرم درومد از بس خسته نشدم ازش
دیگه باید برای خودم بحران تعریف کنم و شجریان رو هم مورد بحران بدونم
اه
خدا بگم چیکارت کنه
آخه آدم
تو کارو بار نداری جر خوب خوندن
می خوام اصلن دیگه ساسی مانکن گوش کنم و زود ازش خسته شم
پلیس زن هنگام جریمه ی راننده ی زن
صمد عباسی عباسی - وب لاگ
مردی که 30سال با همسرش زندگی کرده اما هنوز چهره همسرش را ندیده است!!
در این روستا سنتی وجود دارد كه طبق آن زن باید در تمام عمر صورت خود را از همه بپوشاند. شوهر كه از كنجكاوی به ستوه آمده بود سعی كرد...
یك زن عربستانی در سال 2008 تقاضای طلاق كرد زیرا شوهرش بعد از 30 سال زندگی مشترك سعی كرده بود یك نگاه دزدكی به صورت او بیندازد! این زن 50 ساله در یكی از روستاهای بومی در جنوب غربی شهر «خمیس مشیت» به دنیا آمده و پرورش یافته است. در این روستا سنتی وجود دارد كه طبق آن زن باید در تمام عمر صورت خود را از همه بپوشاند. شوهر كه از كنجكاوی به ستوه آمده بود سعی كرد نقاب زن را از روی صورتش بردارد ولی زن به شدت خشمگین شد و فردای آن روز تقاضای طلاق داد. زن به قاضی گفت: همسرش متنبه شده و قسمخورده دیگر این عمل قبیح را تكرار نكند ولی او دیگر نمیتواند به زندگی مشترك ادامه دهد.
- Sent using Google Toolbar"
مغز آلبرت انشتین همچنان یکی از موضوعات جالب !!***Fashion***
۷ ساعت پس از مرگ آلبرت در سال ۱۹۵۵، مغز آلبرت بدون اجازه از خانواده اش توسط Thomas Stoltz Harvey بیرون آورده شد.”هاروی” مغز آلبرت را به خانه اش برد و آنرا داخل یک ظرف شیشه ای دهان گشاد نگهداری کرد، هر چند او بعد بدلیل انجام این کار از محل کارش که مخصوص تشریح اجساد بود اخراج شد.
چند سال بعد،”هاروی” از Hans پسر بزرگ آلبرت برای مطالعه و بررسی مغز پدرش اجازه گرفت و تکههائی از مغز آلبرت را برای دانشمندان مختلف در سرتاسر دنیا فرستاد. یکی از این دانشمندان به نام Marian Diamond بود که در دانشگاه UC Berkeley بود.
او با مطالعه قسمتی از مغز آلبرت متوجه شد که در مغز او در مقایسه با یک شخص نرمال، بطور قابل توجهی سلولهای گلیال که مسئول ترکیب کردن و مرتب کردن اطلاعات هست وجود دارد.
در مطالعه دیگر پروفسور ساندرا ویتسون فهمید که مغز آلبرت دارای کمبود یک چین خاصی از مغزش است که شکاف Sylvian نامیده میشود. ویتلسون مشاهده کرد که این استخوان بندی غیر معمول اجازه میدهد به اعصابها در مغز آلبرت که بهتر با دیگران رابطه برقرار کند.
نتایج مطالعه دیگری نشان میداد که در مغز آلبرت بزرگی آویختگی جداری زیرین که اغلب درگیر توانائیهای ریاضیات هست، بیشتر از انسانهای معمولی بود.
شجریان: فکر میکنند که میتوانند با پول و قدرت دولتی مردم را بخرند
اول مهرماه ـ شما دقیقاً پا به ۷۰سالگی گذاشتهاید. احساستان در آغاز ۷۰سالگی چگونه است؟
احساس همیشه یکی است. چه آدم ۷۰ساله باشد، چه ۲۰ ساله. تغییر آنچنانی در احساس من رخ نداده است.
اما شما راهی طولانی را تا امروز آمدهاید. یعنی در این راه طولانی احساساتتان هیچ تغییری نکرده است؟
آنچه که در یک آدم ۷۰ساله با یک آدم ۲۰ساله تفاوت دارد، در واقع میزان تجربه است. آدم در این مسیر تجربهی بیشتری بهدست میآورد و نسبت به اطرافش آگاهی بیشتری مییابد. این آگاهی به آدم یک نوع شناخت و در نهایت یک نوع اعتماد به نفس میدهد، مگر اینکه کار آدم به جاهای بالا بکشد و به پوچی برسد.
شما به «تجربه» اشاره میکنید. در این که شکی نیست. مسلماً تجربهی شما در ۷۰سالگی با تجربهتان در ۲۰سالگی یکسان نیست. اما ماجرای «انگیزه» چه میشود؟ آیا محمدرضا شجریان، همچنان مانند ۲۰سالگی، انگیزهی «شجریان» شدن دارد؟
در هر کسی انگیزهها با اقتضای سن تغییر میکند. در هنرمند هم همینطور است. من هم از این قاعده مستثنی نیستم. انگیزهی امروز من با آنچه پیش از این بوده، تفاوت کرده...
چه تفاوتی کرده است؟
یک زمانی در نوجوانی و جوانی فکر میکردم که باید به دیگران نشان دهم که خواندن یعنی چی؟ اما الآن دنبال این نیستم. یک وقت دیگر انگیزهام این شد که باید حرمت فرهنگ و هنر را دودستی نگه دارم تا اعتبار پیدا کند. اما امروز انگیزهی من این است که آنچه را در غالب اشعار تحویل دادهایم، به کار ببندند.
چه کسی به کار بندد؟
فرقی نمیکند... مردم. هر کس مخاطب این اشعار است. من توقع دارم که روز بهروز عدهی بیشتری محتوای آنچه را خواندم درک کنند و بتوانند مفهوم آن را در زندگی خود دخیل کنند تا از این راه زندگیشان بهتر شود، آرامش بیشتری بگیرند، لحظات خوبتری بگذرانند و رستگار شوند. آنها اگر خوب باشند، من هم خوب هستم. امروز چیز دیگری نمیخواهم.
در این راه موفق بودهاید؟
آره... موفق بودهام، اما دلم میخواهد روز بهروز عدهی بیشتری به آنچه خواندهام توجه کنند تا من هم احساس موفقیت بیشتری کنم. میدانید؛ هنر برای کمال انسانیت است و کمال هم حدی ندارد که آدم بخواهد بگوید اگر تا اینجا آمد، موفق است. روز بهروز مرزهای کمال گستردهتر میشود و هرچه تلاش کنی، سطحش از تو بالاتر میایستد.
با این انگیزه، قاعدتاً شما باید پرکارتر از ۳۰سالگی و ۴۰سالگیتان باشید.
بله، هستم. الآن واقعاً کارهای جورواجور سرم ریخته که میتوانم بگویم هیچ آرامش و استراحتی ندارم. در آن سالها هیچوقت تا این حد گرفتاری ذهنی نداشتم. آن موقع فقط دنبال موسیقی و تمرین و ارائهاش بودم، اما الآن خیلی مسائل دیگری در کنارش هست که هر کدام وقت مرا میگیرد و دائماً ذهنم را اشغال میکند.
اما وقتی میگویید دوست دارید مردم اشعار را بیشتر بفهمند و بیشتر زمزمه کنند، مستلزم آن است که در عرصهی اجرای موسیقی فعالتر باشید. بیشتر بخوانید و بیشتر با مردم در ارتباط
” وقتی آدمها و عشقشان وجود دارد، دیگر مادیات اهمیتش را از دست میدهد. بعضیها میخواهند با پول و قدرت مردم را بخرند و فکر میکنند که میتوانند این کار را بکنند. اما مردم را در واقع ما خریدهایم. نه خودشان را، دلشان را. من این کار را کردهام. بهایش هم کم نبوده. یک عمر زندگی بوده. “
باشید.
راستش فکر میکنم آنقدر که باید به مردم تحویل بدهم را دادهام. آنقدر شعرهای خوب از حافظ و سعدی و مولانا و عطار و دیگران خواندهام که فکر میکنم مرور همینها هم برای مردم کافی باشد. الآن هم هرچی فکر میکنم چه چیز دیگری بخوانم که بهخوبی آن اشعاری که تا به حال خواندهام باشد، بهراستی چیزی پیدا نمیکنم. باز هم مجبور میشوم از لابهلای آنها چیزی پیدا کنم و بخوانم. همیشه بهترینها را خواندهام و حتی بیشتر از دیگران.
نقطهی عزیمت انتخاب این اشعار کجا بوده است؟
وقتی آدم میخواهد کاری ارائه دهد، طبیعتاً با توجه به حال خودش و شرایط جامعه و مردم کار را انتخاب میکند و میخواند. ضمن اینکه خود موسیقی هم صرفنظر از شعر جایگاهی دارد که باید خودش را در جایجای کار نشان دهد و بدون نیاز به شعر ارزشهای خودش را داشته باشد.
گفتوگویی از شما در روزنامهی «اطلاعات» در سال ۱۳۵۶ چاپ شده که در آن روز به وضعیت موسیقی آن روزها بهشدت تاختهاید. گفتو گوی دیگری هم با مجلهی «آدینه» در دههی ۶۰ داشتهاید که در آن هم عمیقاً از وضعیت موسیقی گلایه کردهاید و امروز هم میبینیم که سرسختترین منتقد وضعیت موسیقی هستید... آیا معتقدید وضعیت موسیقی هیچگاه در این ملک سامان نمیگیرد؟
بخشی از موسیقی به مردم وابسته است و بخش دیگری از آن به هنرمند. اما در این میان ارگانهایی هستند که رابطهی میان این دو بخشاند. ما سعی میکنیم همیشه بهترینها را ارائه دهیم و مردم هم همیشه در انتظار بهترینها هستند، اما در این میان همیشه کسان و جاهایی که واسطه بودهاند، کار را خراب کردهاند. در آن دوران هم که رادیو و تلویزیون متولی و مبلغ اصلی موسیقی بود، موسیقیهای سطح پایین و اغلب کابارهای حرف اول را میزد.
با وجود همهی بزرگانی که در رادیو و تلویزیون بودند و سعی داشتند کارهای خوب ارائه شود، اما در نهایت سیاست این نهاد به سمت موسیقی کابارهای مایل بود. تهیهکنندگان این آثار، قدرت اصلی را در دست داشتند و این نوع موسیقی را ترویج میکردند. اوضاع آنقدر بد و بدتر شد که سال ۱۳۵۵ کار را رها کردم و گفتم دیگر نمیخواهم با رادیو و تلویزیون کار کنم. ولی مردم همچنان مشتاق بودند و من همچنان پی کار را داشتم تا این ارتباط بین من و مردم حفظ شود. اما معمولاً در همهی شرایط کسانی در این وسط بودهاند تا این ارتباط را خراب و یا کمرنگ کنند. این وضعیت همچنان و تا امروز ادامه دارد. امروز صدا و سیما مدعی بزرگ موسیقی است که هیچ توجهی به موسیقی خوب ندارد. آنها سیاستهای خود را دنبال میکنند و برایشان تفاوتی نمیکند که چه چیزی پخش کنند. از سوی ارگانهای دیگر هم اتفاقی نمیافتد. همچنان ما هیچ سالن استانداردی برای کنسرت نداریم، سالنی که آکوستیک لازم را داشته باشد و یا حتی به لحاظ ظاهر دارای شأنیت یک کنسرت باشد. امروز هیچکس از متولیان موسیقی، توجهی به موسیقی ندارد.
این توجه باید چگونه باشد تا نظر شما را جلب کند؟
هنر باید بیاید توی جامعه. باید لحظه به لحظه بین مردم جاری شود. شما وقتی توی زمین کشاورزیتان چاه میزنید، این چاه هر چقدر هم آب داشته باشد، تا کانالکشی درست و حسابی نشود، به درد نمیخورد. گیاهی از آن سبز نمیشود، گل خوشبویی پرورش نمییابد، گندمزار را پر و پیمان نمیکند. ما الآن مشکلمان آب آن چاه نیست که چاهها آب فراوان دارند، گندمزارها و گلها و گیاهانمان هم تشنهی استفاده از آن آب هستند؛ مشکلمان در کانالکشی است که خوب نیست، درست نیست. آب از یک طرف هرز میرود و گیاه هم از خشکی و تشنگی میسوزد...
اما در این دوران کانالکشیهای دیگری هم هست...
بله، ما در عصر تکنولوژی زندگی میکنیم و این به رابطهی هنرمند و مردم کمک فراوانی کرده است. الآن این رابطه بهشدت سریع و صریح شده است. کافی است چیزی بخوانی و حرفی بزنی تا چند لحظه بعد آن سوی دنیا بشنوند و خبردار شوند.
پس قاعدتاً بهعنوان یک هنرمند که دغدغه رابطه با مردم را دارد، باید اینسالها را بیشتر از ۳۰، ۴۰ سال پیش دوست داشته باشید.
بهشرطی که کسانیکه مصرفکنندهی هنر هستند، بدانند که این هنر و تولید این اثر هنری هزینه هم دارد. بدانند پشت هر اثر هنری سالها تجربه خوابیده و ماهها تمرین صورت گرفته که این تجربهها و تمرینها هزینهبر بوده است. این تند و تند کپی کردنها بدون توجه به هزینههای سنگین هنرمندان و تهیهکنندگان غیرمنصفانه است. یعنی مردم باید به این آگاهی برسند که به همان اندازه که پشتیبانی معنویشان مهم است، پشتیبانی مالیشان هم اهمیت دارد...
با این حال هر وقت نیاز بوده، مردم این نوع حمایت را هم انجام دادهاند... فراموش نکردهاید که سال گذشته مردم چطور برای خرید آلبوم آخر
” موسیقی مایهی انحراف نیست. با موسیقی یا میرقصند، یا گریه میکنند، یا فکر میکنند، یا به آرامش میرسند. خب، حالا شما بگویید در کجای این چهار مورد انحراف است؟ هیچ موسیقیای در هیچکجای دنیا آدم را به ابتذال نمیکشاند. “
شما به سیدیفروشیها هجوم آوردند.
بله، این اتفاقها میافتد و مردم هم همیشه قدرت و تصمیم جمعیشان را نشان دادهاند، اما این مسأله نباید مقطعی باشد. این حمایتها صورت گرفته، اما زودگذر بوده. مثل وقتهایی که زلزله میشود. ببینید مردم در زلزلهی رودبار یا زلزلهی بم چهکار که نکردند. اما مگر چقدر طول کشید؟ بهزودی همه این مصیبتها را فراموش کردند و کسی دیگر پیگیری نکرد که آیا این کمکها به بهترشدن زندگی مصیبتدیدگان منجر شد یا خیر.
آیا معتقدید که مردم ما بیشتر اهل «واکنش» هستند تا «کنش»؟
شاید بتوان چنین گفت. اما اگر هم اهل واکنش باشند، باید این تبدیل به یک عادت شود. مردم از ما انتظار دارند. انتظار دارند که همیشه به کمکشان بیاییم و تنهایشان نگذاریم. مردم ما را دوست دارند و دشمن هم فراوان داریم.
فراوان؟
بله... فراوان... فراوان.
چرا اینقدر دشمن دارید؟
نمیدانم. این را باید از خودشان پرسید.
وقتی به نشریات قدیمی رجوع میکنم، میبینم در آن دوران هم شمایانی که این نوع موسیقی را ارائه میدادهاید، دشمنان فراوانی داشتهاید و پرسش همیشه این بوده که چطور میشود با کسانیکه از حافظ و سعدی و مولانا میخوانند، دشمنی کرد...
دشمنی کردهاند برای اینکه همیشه خواستهاند از کنار هنرمند سودی ببرند. یا سود مادی یا سود تبلیغاتی. وقتی یک هنرمند تن به این بازی نمیدهد، دشمنیها آغاز میشود. آنها دچار یک نوع بغض و بخل میشوند و شروع میکنند به دشمنی کردن. گاه اوقات حرفهایی از کسانی میشنوم که با خودم میگویم آخر چطور میشود یک نفر چنین حرفی بر زبان براند. آن هم وقتی که هیچ بدی در حق او صورت نگرفته. من یک هنرمندم و دارم کار خودم را میکنم، به کسی هم کار ندارم. ولی نمیفهمم این بهتان زدنها و ناسزاها و دشمنیها نسبت به موسیقی من برای چیست. اصلاً باید یک نفر برود اینها را ببیند که چی میخواهند، چرا این حرفها را میزنند؟
هیچوقت دنبالش نرفتهاید ببینید که اینها کی هستند و چرا این حرفها را میزنند؟
اصلاً... اصلاً... یکی دو تا که نیستند... آنها کار خودشان را میکنند، من هم کار خودم را... وقت و حوصلهاش را هم ندارم که بروم دنبالش بپرسم چرا به این موسیقی فحش میدهند. دوست دارد فحش بدهد... بگذار بدهد. بگذار دلش خوش باشد... مردم که ناسزاها را باور نمیکنند. مردم وقتی احساس کنند باید از هنرمندی حمایت کنند و باید دوستش داشته باشند، این کار را ناخودآگاه انجام میدهند. بسیاری از جوانانی که مرا دوست دارند و همیشه در هر جا از من حمایت کردهاند، ممکن است به هیچ وجه موسیقی مرا دوست نداشته باشند. اما میفهمند، آگاهی این را دارند که اگر کسی دارد موسیقی درستی ارائه میدهد، باید از او حمایت کنند. باید او را دوست داشته باشند. با این حال میدانید بهترین حمایتکنندهی من چه کسانی هستند؟
چه کسانی هستند؟
بهترین حمایتکنندهی من همینهایی هستند که به موسیقی من فحش میدهند. من باید از آنها سپاسگزار باشم که بهترین عامل برای افزایش محبوبیت کار من هستند. هرچه آنها ناسزا بگویند، مردم مرا بیشتر دوست دارند. چی از این بهتر؟ من هنرم این بوده که کارم را درست انجام دهم. بعضیها هم هنرشان این است که ناسزا بگویند.
مگر شما هنوز نگران محبوبیتتان هستید؟
نه... ولی هر کس دوست دارد که مردمش او را دوست داشته باشند. این چیز کمی نیست. این که مردم دوستت داشته باشند و وجدانت هم آرام باشد.
وجدان شما آرام است؟
بله، چون کارم را درست انجام دادهام. من هنرم این بوده که کارم را درست انجام دهم. بعضیها هم هنرشان این است که ناسزا بگویند.
دربارهی شما همیشه گفته شده که سلامت زندگی کردهاید. این «سلامت زندگی کردن» چه نشانههایی دارد؟
سلامت زندگی کردن دربارهی یک هنرمند ابعاد مختلف دارد. از سلامت جسم بگیرید تا سلامت فکر، سلامت گفتار، سلامت رفتار. وقتی دارای این سلامت باشی، قدر و مقامت پیش مردم بالا میرود. هرجا میروی، با دیدهی احترام به تو نگاه میکنند. من بالاترین سرمایه را دارم و آن محبتی است که مردم به من دارند. این شعار نیست، یک اعتقاد قلبی است. این که مردم مرا دوست دارند را با هیچ چیز دیگری عوض نمیکنم. وقتی آدمها و عشقشان وجود دارد، دیگر مادیات اهمیت خود را از دست میدهد و باید بقیهی چیزها را دور ریخت. بعضیها میخواهند با پول و قدرت مردم را بخرند و فکر میکنند که میتوانند این کار را بکنند. اما مردم را در واقع ما خریدهایم. نه خودشان
” مشکل ما آنهایی بودهاند که چنان سایهی سنگین خودشان را روی سر این جوانها انداختهاند که آنها مجبور شدهاند بروند توی زیرزمین خانهشان و هنرشان را تولید کنند. آنها اجازه ندادهاند جوان در جهت اصالت خودش پیش برود و آن وقت سر از یک جای دیگر درآورده. مقصر مسئولاناند. “
را، دلشان را. من این کار را کردهام. بهایش هم کم نبوده. یک عمر زندگی بوده. یک عمر بهقول شما «سلامت» زندگی کردن بوده...
شما از عشقی صحبت میکنید که مادیات در مقابل آن اهمیت خود را از دست میدهند. آیا این بدان معناست که شما به مادیات بیتوجهید؟
بیتوجه نیستم. به مادیات توجه دارم در حدی که زندگی مرا تأمین کند...
و البته شاید هم بیشتر...
نه... نه... در حد یک زندگی عادی. همینقدر برایم کافی است.
برای سلامت جسم چه میکنید... در این روزهای ۷۰سالگی؟
من آدم پرخوری نیستم. از آن دسته آدمها نیستم که هرچه دم دستشان بیاید، بخورند. سیگار نمیکشم، اهل هیچ دودی نیستم، هیچ اعتیادی ندارم. یک زمانهایی کوه میرفتم که الآن دیگر نمیشود. اما پیادهروی میکنم. در همهی این سالها سعی کردهام سالم زندگی کنم. نتیجهی آن میشود که بتوانی در ۷۰سالگی هم مثل ۵۰سالگی آواز بخوانی و زندگی عادیات را داشته باشی. این سلامت به تنهایی کافی نیست، باید در کنارش صداقت هم داشته باشی. اینکه ریاکاری نکنی، چون مردم زودتر از هر کس دیگری میفهمند. دست آدمهای ریاکار زود رو میشود، چون آنها نمیدانند که فرستندهها و گیرندهها از یک جنس هستند. از سر هماند. یک هنرمند، یک سیاستمدار، یک وکیل، یک تاجر... اگر صداقت داشته باشد، بلافاصله حرفش و کارش به دل مردم مینشیند. کسی در درست بودن او شک نمیکند. اما ریاکار که باشد، حتی پیش از آنکه خودش بفهمد، مخاطبش فهمیده است.
آیا در جریان موسیقی زیرزمینی امروز هستید؟
خیلی کم پیش میآید که چنین موسیقی را گوش کنم. دو سه باری در جایی بودهام و چیزهایی شنیدهام، اما هیچوقت آن را دنبال نکردهام. موسیقی بایگانیهای مختلفی دارد. سرچشمههای متفاوتی دارد که دوران تکنولوژی مدرن باعث شده در ارتباط بیشتری با یکدیگر قرار بگیرند. موسیقی زیرزمینی که بیشتر به شکل موسیقی رپ ارائه میشود، مال ما نبوده، اما امروز در اختیار جوانهای ما قرار گرفته و شکلی ایرانی پیدا کرده. چون به نوعی ما موسیقی شبیه آن را داشتهایم. چه دراویشی که در خیابانها میخواندند، چه روضهخوانهایمان که حرفهایشان را لابهلای مرثیهها و مداحیها به مردم میگفتند و چه پیشپردهخوانهای تئاتر که حرفهای انتقادی میزدهاند. اینجا میبینید که موسیقی رپ امروز در مضمون و محتوا چندان از موسیقی جاری در کوچه و بازار ما دور نبوده است. حالا امروز ریتم متفاوتی پیدا کرده و با موسیقی غربی درآمیخته.
اما در آن دوران هیچگاه «کلام» تا این حد بیپروا نبوده...
بله، خب به هر حال آن شعرها بیشتر جنبهی مذهبی داشته. یا مداحی بوده یا چاووشخوانی یا انتقادهای ظریف. اما الآن موسیقی رپ بیشتر جنبهی اعتراضی پیدا کرده و این اعتراض گاهی به شکل بیپروایی خودش را اثبات میکند. بیپروایی که گاهی دیگر تبدیل به بیادبی میشود.
چرا؟ این بیادبی از کجای جامعهی ما میآید؟
بهنظرم مقصر این بیادبیها مسئولان هستند. مشکل ما آنهایی بودهاند که چنان سایهی سنگین خودشان را روی سر این جوانها انداختهاند که آنها مجبور شدهاند بروند توی زیرزمین خانهشان و هنرشان را تولید کنند. آنها اجازه ندادهاند جوان در جهت اصالت خودش پیش برود و آن وقت سر از یک جای دیگر درآورده. مقصر مسئولاناند. در همهجای دنیا هم همینطور است. این محدودیتها انحراف میآورد. مردم و جوانها هیچ تقصیری ندارند.
وظیفهی شما این وسط چیست؟
اینکه بیش از پیش اصالت این جوانها را بهشان یادآوری کنم. اینکه از آنها بخواهم حتی اگر حرف جدیدی میخواهند بزنند ـ که باید بزنند ـ اصالتشان را فراموش نکنند. هیچکس از آنها انتظار ندارد که به سنت پایبند باشند. این تصمیم خود آنهاست که بخواهند دنبالهروی سنت پیشینیانشان باشند یا سنتشکنی کنند، اما این انتظار از آنها میرود که اصالتشان را حفظ کنند. من خودم در بسیاری از موارد برخلاف سنتهای رایج حرکت کردم، اما تمام تلاشم این بوده که اصالتم و ریشهام را فراموش نکنم. فراموش نکنم که کجایی هستم و ریشهام در کجاست.
مصداق این سنتشکنی اما پایبندی به اصالتها در کارهای شما چه بوده؟
وقتی شروع کردم به خواندن شعر نو در فضای موسیقی سنتی، این اتفاق افتاد. کسی انتظار نداشت شعر نیما و سهراب و اخوان ثالث را با نوای سنتور و کمانچه بشنود. من این کار را کردم و طبیعی است که در ابتدا هم مخالفانی داشتم. همانطور که هر سنتشکنی دارد. همانطور که نیما هم مخالفانی چنین داشت.
شما این خوشوقتی را داشتهاید که با شاعران بزرگی چون نیما، سهراب و ... همعصر باشید...
بله، این خوششانسی من بوده که بعد از نیما به دنیا آمادهام
” صدا و سیما مدعی بزرگ موسیقی است که هیچ توجهی به موسیقی خوب ندارد. آنها سیاستهای خود را دنبال میکنند و برایشان تفاوتی نمیکند که چه چیزی پخش کنند. “
که بتوانم شعر نو بخوانم.
بله، اما پرسش من این است که آیا تصور میکنید در روزگار «کمشاعر» امروز، باز هم محمدرضا شجریانی پیدا شود؟
بله، پیدا میشود. خاک خودش این کار را میکند. جغرافیا بستر فرهنگ است و این جغرافیا خودش میداند که کی و کجا هنرمندش را تحویل دیگران بدهد. بهترش را هم میدهد. این یک قانون است؛ مطمئن باشید.
شما از بسیاری از شاعران معاصر ترانه خواندهاید؛ از نیما تا سهراب، از سیاوش کسرایی تا فریدون مشیری... اما چرا هیچگاه از فروغ چیزی نخواندهاید؟
دلیل خاصی نداشته. شاید شعری را که بتواند در لحظهای خاص، ارتباط ویژهای با من بیابد پیدا نکردهام.
شعرهایی که خواندهاید، انتخاب خود شما بوده یا آهنگسازان؟
اغلب انتخاب خودم بوده است، اما بسیار هم پیش آمده که آهنگساز شعر را پیشنهاد داده و اگر دوست داشتهام، آن را پذیرفتهام.
آیا شاعران صاحبنامی هم بودهاند که پیشنهاد خواندن شعری از خودشان را به شما بدهند؟
بله، مواردی بوده، اما اجازه بدهید نامشان را نبرم.
کنسرتهای فراوانی را در سراسر دنیا گذاشتهاید. آیا در جایی هم بودهاید که کسی محمدرضا شجریان را نشناسد.
نه... هرجا رفتهام، با استقبال فراوانی مواجه شدهام.
و برای من جالب است که این استقبال از طرف مردمی صورت گرفته که در نبود موسیقی ایرانی خوب در خارج از ایران به تماشای کنسرت شما آمدهاند. کسانیکه سالهاست به شنیدن ترانههای مسموم لسآنجلسی عادت کردهاند.
من موافق نیستم که کلمهی «مسموم» را بهکار ببریم. موسیقی در هیچ شکلی آدم را به انحراف نمیکشاند. این خود آدم است که از یک ابزاری ممکن است برای منحرفشدن استفاده کند.
اما بعضی موسیقیها ظرفیتشان برای اینکه آدم را در مسیر دیگری بیندازند، بیشتر است.
من نمیتوانم حد و مرز و تعریفی برای آن قائل شوم. موسیقی مایهی انحراف نیست. با موسیقی یا میرقصند، یا گریه میکنند، یا فکر میکنند، یا به آرامش میرسند. خب، حالا شما بگویید در کجای این چهار مورد انحراف است؟ هیچ موسیقیای در هیچکجای دنیا آدم را به ابتذال نمیکشاند.
با این حساب، شما با بهکار بردن واژهی موسیقی «مبتذل» هم موافق نیستید...
موسیقی مبتذل موسیقیای است که بد اجرا شود، همین. بسیاری از موسیقیهای سنتی ما مبتذل هستند. بد اجرا شدهاند، به مسخرگی کشیده شدهاند و بسیاری از موسیقیهای غیرسنتی هستند که بسیار خوب اجرا شدهاند. شعر و آهنگ و خوانندگی درستی دارند. تنظیمهای خوبی دارند. نمیشود آنها را مبتذل دانست. ملاک ابتذال این است: بد اجرا شدن.
آیا فرصتی برای شنیدن موسیقی پیدا میکنید؟
بله، من اگر وقت کنم، بیشتر موسیقیهای کلاسیک خوب گوش میکنم. فضای ذهنی که این نوع موسیقی برای من ایجاد میکند، هیجان یا آرامشی را که به من میدهد، بهشدت دوست دارم.
آیا هیچوقت موسیقیای گوش کردهاید که دیگران را متعجب کند؟
نه... به شکلی که انتخاب خودم باشد، خیر. اما اگر در جایی باشم که این نوع موسیقی پخش شود هم مخالفتی با آن نمیکنم. همیشه گفتهاند بدترین موسیقی آنهایی است که در عروسیها پخش میشود. خب، باید این نوع موسیقی هم باشد. آن فضا آن موسیقی را اقتضا میکند. توی عروسی که آواز شجریان پخش نمیکنند!
تصورش برایم سخت است که شما توی عروسی حضور داشته باشید و ارکستر بخواهد ترانههای جوانهای امروز را بخواند.
نه... چرا نباید بخوانند. عروسی است دیگر. بهخاطر یک نفر که بقیه نباید معذب شوند. البته من اساساً کمتر پیش میآید که به عروسی بروم. بهخاطر همین سروصداها و شلوغیها. اما اگر در یک عروسی هم مجبور باشم بروم و سروصدای موسیقی معذبم کند، اعتراضی نمیکنم. میٰروم یک جای دیگر مینشینم که صدای بلندگوها کمتر اذیتم کند.
پس مشکل بلندگوها هستند...
بله مشکلم با بلندگوهاست، نه با آن موسیقی که توی عروسی میخوانند. آن موسیقی هم جایگاه خودش را دارد و اگر درست ارائه شود، آدم را به شادمانی وامیدارد و شاید سر انگشتی هم با آن تکان دهد. چه اشکالی دارد؟
استاد! تا الآن چند تا ساز ساختهاید؟
حدود ۱۱، ۱۲ ساز ساختهام که ۹تای آن الآن دارد در ارکستر مورد استفاده قرار میگیرد.
” مردم از ما انتظار دارند. انتظار دارند که همیشه به کمکشان بیاییم و تنهایشان نگذاریم. مردم ما را دوست دارند و دشمن هم فراوان داریم. “
اما هیچوقت این سازهای جدید همهگیر نشده.
زمان میبرد. سالیان سال باید بگذرد تا این سازها بین مردم جا باز کند.
چقدر به آیندهی همایون شجریان امیدوار هستید؟
خیلی... خیلی... همایون تا اینجا درست آمده. حرفهای زیادی برای گفتن دارد که تا اینجا گفته و پس از این هم فراوان خواهد گفت.
آیا این حرفها، حرفهای شماست؟
حرفهای خودش است. اما من هم با اغلب آنها موافقم. حرفهای زمانهی خودش است.
اگر روزی بخواهد حرفی بزند که حرف شما نباشد، با او مخالفتی نمیکنید؟
اصلاً... اصلاً... او خودش یک آدم بالغ و باتجربه و خوشفکری است که نظریات خودش را دارد.
اما بسیاری معتقدند که همایون بهشدت به شما وابسته است و بدون اجازهی شما هیچ کار نمیکند.
نه... نه... عشق و علاقهی پدر و پسری بین ما هست، اما هیچ وابستگی هنری میان ما وجود ندارد.
و اگر یک روزی همایون از شما پیشتر بیفتد، شما ناراحت نمیشوید؟
باید بیفتد، اگر نیفتد عاقش میکنم.
اگر عکسهای خانوادهی سلطنتی را در یکی دو سال آخر دوران پهلوی بررسی کنید، که در همهی عکسها ـ برخلاف سالهای قبلتر ـ شاه نایستاده، او روی یک صندلی نشسته است. گفته میشود دلیلش این بوده که پسر شاه قدش از پدرش بلندتر شده بوده و او نمیخواسته که مردم کسی را ببینند که از او بلندتر است، حتی اگر پسرش باشد. آیا شما نگران این نیستید که روزی همایون قدش از شما بلندتر شود؟
هرگز... هرگز... تمام آرزوی من این است که همایون از من جلوتر برود. یک روز وقتی ۱۵ساله بود، به من گفت بابا من هم میخواهم مثل تو از صفر شروع کنم. بلافاصله به او گفتم: «تو غلط میکنی! من از صفر آمدهام تا اینجا، حالا میخواهی دوباره بروی از صفر شروع کنی؟ تو باید از همینجا شروع کنی.»
هیچوقت دعوایش نکردهاید؟
هیچوقت... کسی نمیتواند باور کند که ارتباط من با همایون تا چه حد عاشقانه است.
در ارتباط با وضعیت فعلی جوانها چه چیزی بیش از هر چیز دیگر شما را نگران میکند؟
من نگران این هستم که مبادا شرایط فعلی اجتماعی نتواند استعدادهای آنان را بارور کند. این نگرانی همهی پدرهاست. من نگران این هستم که جوانها در راهی که انتخاب میکنند، سرخورده شوند و به گوشهای پناه ببرند.
بهنظر میرسد هرچه جلوتر آمدهاید، فعالیتهای اجتماعیتان را گستردهتر کردهاید. مثلاً در زلزلهی بم فعالتر از زلزلهی رودبار بودید. چرا روز به روز این فعالیتها گستردهتر میشود؟
من مجبورم... مجبورم با مردم باشم. نسبت به آنها مسئولیت دارم. نمیتوانم همینجوری رهایشان کنم. آنها همیشه از من حمایت کردهاند، من چطور میتوانم نسبت به آنها ناسپاسی کنم؟
اما در شرایط یک زندگی عادی، آدمها هرچه سنشان بالاتر میرود، فعالیتهای اجتماعیشان کمتر میشود. دربارهی شما این اتفاق معکوس بوده...
بهخاطر اینکه توقع مردم از من بالاتر رفته. نمیتوانم این توقع را نادیده بگیرم. من دارم با این مردم زندگی میکنم.
آیا این فعالیتها به شما حس جوانی هم میدهد؟
کاملاً... این حس جوانی را دوست دارم. ممکن است جسمم توانایی خواستهایم را ندهد، من طراوت آن سالها را ندارم، ولی خدا را شکر که سلامت هستم و میتوانم کار کنم.
جوان به نظر رسیدن را چطور؟ آن را هم دوست دارید؟
اینکه فکرم جوان باشد را بیش از اینکه جوان به نظر برسم، دوست دارم.
درست از مقابل در ورودی دفترتان تا اینجا، در اتاقی که الآن روبهروی هم نشستهایم، دیوارها پر هستند از عکسها و طرحهایی از صورت شما. آیا این بدان معنی است که شما شیفتهی خودتان هستید؟
هیچکدام از این عکسها را من نزدهام. همهاش را بچهها انتخاب کردهاند. اتفاقاً همیشه به آنها اعتراض میکنم که چرا اینقدر عکس مرا میزنند روی دیوار! خیلی از این عکسها هم عکسهایی است که توی جلد نوارها کار شده است.
در این لحظههای آغازین ۷۰سالگی، چه چیزی شما را به ادامهی زندگی امیدوار میکند، آقای شجریان؟!
زمان دارد میگذرد. این لحظهها مثل سیبی هستند که روی آب شناورند. باید دستت را دراز کنی و سیب را چنگ بزنی. همهی امیدم این است که در این سالهای باقیمانده، سیبهای بیشتری از روی آب بگیرم.
Inside Google's Office
Inside Google's Office!
Here are some great photos of Googleplexes and the people there :)
Google Snacks -
Read more: http://www.funonthenet.in/content/view/229/31/#ixzz123qjqiDn
Top 5 World's Most Amazing Islands
5. ALCATRAZ ISLAND (USA): home to the first lighthouse on the Pacific Coast

Alcatraz Island (sometimes informally referred to as simply Alcatraz or by its pop-culture name, The Rock) is a small island located in the middle of San Francisco Bay in California, United States. It served as a lighthouse, then a military fortification, then a military prison followed by a federal prison until 1963, when it became a national recreation area. The first European to discover the island was Juan de Ayala in 1775, who charted the San Francisco Bay and named the island "La Isla de los Alcatraces", which means "Island of the Pelicans".
The discovery of gold in California in 1848 brought thousands of ships to San Francisco Bay, creating an urgent need for a navigational lighthouse. In response, Alcatraz lighthouse #1 was erected and lit in the summer of 1853. Because of its natural isolation in the middle of a bay, surrounded by cold water and strong sea currents, Alcatraz was soon considered by the U.S. Army as an ideal location for holding captives. Alcatraz was the Army's first long-term prison, and it was already beginning to build its reputation as a tough detention facility by exposing inmates to harsh conditions and iron fisted discipline. Due to rising operational costs because of its location, the Military Department decided to close this famous prison in 1934, and it was subsequently taken over by the Department of Justice and later became the famous federal prision and finally a recreation area.
4. EASTER ISLAND (Polynesian triangle, Chile): world heritage site and one of the most isolated inhabited islands in history

Easter Island is one of the world's most isolated inhabited islands. It is 3,600 km (2,237 miles) west of continental Chile and 2,075 km (1,290 miles) east of Pitcairn. Nowdays, it is a Chilean-governed island, and is a world heritage site with much of the island protected by the Rapa Nui National Park.
First settled by a small party of Polynesians, Easter Island is one of the youngest inhabited territories on Earth, and for most of its history it was the most isolated inhabited territory on Earth. Its inhabitants the Rapanui have endured famines, epidemics, civil war, slave raids and colonialism; have seen their population crash on more than one occasion, and created a cultural legacy that has brought them fame out of all proportion to their numbers.
3. SEALAND (Principality): World's smallest island

The Principality of Sealand is an island and a micronation located on HM Fort Roughs, a former Maunsell Sea Fort located in the North Sea 10 km (six miles) off the coast of Suffolk, England, in what is claimed as territorial waters using a twelve-nautical-mile radius.

Sealand's claims to sovereignty and legitimacy are not recognised by any country, yet it is sometimes cited in debates as an interesting case study of how various principles of international law can be applied to a territorial dispute.
2. SURTSEY (Iceland): The emerging island
Off the coast of Iceland on the morning of 14 November 1963, the crew of a lone fishing trawler spotted an alarming sight. Off to the southwest of the Ísleifur II, a column of dark smoke was rising from the water. Concerned that it could be another boat on fire, the captain directed his vessel towards the scene. Once there, however, they found not a boat but a series of violent explosions producing ash. This was an unmistakable indication of a volcanic eruption taking place underwater, close to the surface. Very aware of the potential danger but eager to watch, the crew kept their boat nearby. It was indeed a remarkable event that they would witness a small part of over the course of that morning: the formation of a brand-new island.
Although now quite visible, the eruption lasted for much, much longer than the Ísleifur II would have been able to watch. After several days, the volcano had broken the water's surface, forming an island over 500 meters long and 45 meters tall. Even though the rough tides of the North Atlantic might have soon eroded the new island away, it was named Surtsey, meaning 'Surtur's island' - Surtur (or Surtr) being a fire giant of Norse mythology. The island proved to be tenacious, however. The eruption was ongoing and Surtsey increased in size more quickly than the ocean could wear it down. In the meantime two other nearby volcanic eruptions produced the beginnings of islands, but neither lasted very long. By April 1964, though, the most violent parts of the eruption were over and Surtsey remained.
1. GUNKANJIMA (Japan): the Ghost (and forbidden) Island
Gunkanjima is one among 505 uninhabited islands in the Nagasaki Prefecture about 15 kilometers from Nagasaki itself. The island was populated from 1887 to 1974 as a coal mining facility. The island's most notable features are the abandoned concrete buildings and the sea wall surrounding it. It is known for its coal mines and their operation during the industrialization of Japan. Mitsubishi bought the island in 1890 and began the project, the aim of which was retrieving coal from the bottom of the sea. They built Japan's first large concrete building, a block of apartments in 1916 to accommodate their burgeoning ranks of workers, and to protect against typhoon destruction.
In 1959, its population density was 835 people per hectare for the whole island, or 1,391 per hectare for the residential district, one of the highest population density ever recorded worldwide. As petroleum replaced coal in Japan in the 1960s, coal mines began shutting down all over the country, and Hashima's mines were no exception. Mitsubishi officially announced the closing of the mine in 1974, and today it is empty and bare, which is why it's called the Ghost Island. Travel to Hashima is currently prohibited.
Read more: http://www.funonthenet.in/articles/amazing-islands.html#ixzz123nhNzLf