افسانه خارپشتها

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند

...خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دور هم جمع شوند

و بدین ترتیب خود را حفظ کنند ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی میکرد

با اینکه وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند ولی تصمیم گرفتند ازکنارهم دور شوند

ولی با این وضع از سرما یخ زده می مردند

ازاین رو مجبور بودند برگزینند: یا خارهای دوستان را تحمل کنند

و یا نسلشان از روی زمین محو گردد .


دریافتند که باز گردند و گردهم آیند.

آموختند که با زخم های کوچکی که از همزیستی بسیار نزدیک با کسی بوجود می آید

کنار بیایند و زندگی کنند

چون گرمای وجود آنها مهمتراست


و اینچنین توانستند زنده بمانند

۱ نظر:

  1. دخترک طبق معمول هر روز جلوي کفش فروشي ايستاد به کفش هاي قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته هاي چسب زخمي که در دست داشت خيره شد و ياد حرف پدرش افتاد :اگر تا پايان ماه هر روز بتوني تمام چسب زخم هايت را بفروشي آخر ماه کفش هاي قرمز رو برات مي خرم"
    دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:يعني من بايد دعا کنم که هر روز دست و پا يا صورت 100 نفر زخم بشه تا...و بعد شانه هايش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت: نه... خدا نکنه...اصلآ کفش نمي خوام ...

    پاسخحذف

سلام، خوش اومدید، هرچی دلت می خواد بفرما!