من اختیار خود را تسلیم عشق کردم

خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان
کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان

بر عقل من بخندی گر در غمش بگریم
کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان

دل داده را ملامت گفتن چه سود دارد؟
می‌باید این نصیحت کردن به دلستانان

دامن ز پای برگیر ای خوب روی خوش رو
تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان

من ترک مهر اینان در خود نمی‌شناسم
بگذار تا بیاید بر من جفای آنان

روشن روان عاشق از تیره شب ننالد
داند که روز گردد روزی شب شبانان

باور مکن که من دست از دامنت بدارم
شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان

چشم از تو برنگیرم ور می‌کشد رقیبم
مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان

من اختیار خود را تسلیم عشق کردم
همچون زمام اشتر بر دست ساربانان

شکر فروش مصری حال مگس چه داند!
این دست شوق بر سر وان آستین فشانان

شاید که آستینت بر سر زنند «سعدی»
تا چون مگس نگردی گرد شکر دهانان

۲ نظر:

  1. خواهي كه سخت و سست جهان بر تو بگذرد.....
    بگذر ز عهد سست و سخنهاي سخت خويش

    (حافظ)

    پاسخحذف
  2. فکر بهبود خود ای دل، بکن از جای دگر. کاندراین شهر طبیب ِ دل بیماری نیست !!!

    پاسخحذف

سلام، خوش اومدید، هرچی دلت می خواد بفرما!