بهمن رافعی

وقتی بهار،تکیه به پاییز می کند
احساس را مخاطره آمیز می کند
بر باغ ها چه رفته که دوشیزه ی بهار،
خود را عروس کولی پاییز می کند؟
ساقی دگر منوش و منوشان ، که روزگار
پیمانه را زخون تو لبریز می کند
از بس مجاز ، جای حقیقت نگاه کرد
تصویر هم از آیینه پرهیز می کند
موج سموم زرد،نفسهای سبز را
توفان بی ترحم چنگیز می کند
بر شعر من چه رفته که باغ زمانه را
با برگریز واژه،غم انگیز می کند

۲ نظر:

  1. من نه عاشق هستم

    و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من

    من خودم هستم و یک حس غریب

    که به صد عشق و هوس می ارزید

    من به دنبال نگاهی بودم

    که مرا از پس دیوانگیم می فهمید

    من چه خوش بین بودم

    همه اش رویا بود

    و خدا می داند

    سادگی از ته دلبستگیم پیدا بود.........

    پاسخحذف
  2. كامنت خيلي قشنگه......... مرسي

    پاسخحذف

سلام، خوش اومدید، هرچی دلت می خواد بفرما!